سالها با تو و با عشق تو من سر کردم
رفتنت بی من و بی عشق نه باور کردم
عشق دیرینه نه چیزی است که تنها برود
آن قبائی است چهل ساله تن و سر کردم
عشق ما بود کتابی و درون دل ما
روزگاری است که من خواندم و از بر کردم
آنچه از عشق به دل بود و نمودی پنهان
همه امروز برون ریخته دفتر کردم
چه کنم از سر پیمان بشد و خمره شکست
من که پیوسته می ناب به ساغر کردم
تاج من رفت و سرم گشت کنون بی افسر
آنچه یک عمر به آن فخر و من افسر کردم
گر جدایی به میان من و او حال افتاد
این نه کاری که من خام بد اختر کردم
عاشق سوخته دل با همه آن عشق که داشت
رفت و می گفت که من نیت دیگر کردم
گر ز غیبی و همه، یار همی دست کشید
من نگویم که کنون عشق به آخر کردم.


