نوبت به سارا که رسید، سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت: «خانم اجازه می‌شه من انشام رو نخونم؟» با تعجب به چشمان قهوه‌ای زیبایش نگاه کردم و گفتم: «چرا نخونی؟ تو که همیشه خوب می‌نویسی». سرش را پایین انداخت و با اکراه پای تخته رفت. قبل از خواندن دوباره با التماس به چشمانم نگاه کرد تا شاید او را از این کار دشوار معاف کنم، اما افسوس که ما آدم‌بزرگ‌ها…. سارا خواند و با هر کلمه‌اش خنجری در دلم فرو کرد:

«به نام خدا. قلم در دست می‌گیرم و انشای خود را آغاز می‌کنم. پدر من آتش‌نشان است. او هر روز صبح مرا به مدرسه می‌رساند و بعد به محل کارش می‌رود. او قبلاً عصرها زود به خانه می‌آمد و ما را به پارک می‌برد. اما الان بیشتر شب‌ها دیر به خانه می‌آید. یک بار که از مامان پرسیدم چرا دیگر بابا با ما به پارک نمی‌آید، گفت او عصرها به آژانس می‌رود تا بتوانیم وام خانه را پرداخت کنیم. من نمی‌دانم آژانس و وام چیست، اما احساس کردم مامان ناراحت شد. بابا بعضی وقت‌ها شب به سرکار می‌رود و مامان می‌گوید که او شیفت است. من نمی‌دانم شیفت چیست اما از آن خوشم نمی‌آید چون دلم برای بابا تنگ می‌شود. بابا می‌گوید در کار آنها نظم بسیار مهم است، برای همین همیشه به من می‌گوید باید وسایلم را مرتب بگذارم. بابا می‌گوید آتش‌نشان‌ها باید عاشق شغل‌شان باشند تا خسته نشوند. او همیشه می‌گوید کار آنها بسیار مهم است، زیرا مسئول جان و مال انسان‌ها هستند. من نمی‌دانم مسئول چیست اما فکر می‌کنم چیز مهمی باشد. چند روزی است که در تلویزیون و روزنامه‌ها هی عکس بابا و همکارانش را نشان می‌دهند، فکر کنم آنها تازه فهمیده‌اند که شغل بابای من خیلی مهم است چون قبلاً دربارهٔ بابا و دوستانش صحبت نمی‌کردند. اما مامان خوشش نمی‌آید و هی تلویزیون را خاموش می‌کند، فکر کنم او دوست ندارد بابا مشهور شود چون چند شب است که گریه می‌کند. بابا می‌گوید آتش‌نشان‌ها زود پیر می‌شوند برای همین من باید خوب درس بخوانم و دکتر شوم و او را خوب کنم. من بابایم را خیلی دوست دارم. او خیلی زحمت می‌کشد. الان چند روز است که به خانه نیامده است، فکر کنم به خاطر مسئولیتش شیفت است. این بود انشای من»

جلوی اشک‌هایم را نمی‌توانستم بگیرم، ناخودآگاه به سمتش رفتم و در آغوشش گرفت. حق با سارا بود، آتش‌نشان‌ها معنی عشق، مسئولیت، وظیفه و… را می‌فهمند! حق با او بود، انگار رسانه‌ها منتظر فاجعه بودند تا تصویر آتش‌نشان‌ها را نشان دهند! انگار همۀ ما منتظر بلا بودیم تا بیانیه صادر کنیم، تسلیت بگوییم، بزرگداشت برگزار کنیم، تندیس بسازیم و…

امروز سارا کوچولوهای بسیاری چشم انتظار استوارترین کوه زندگی‌شان هستند، مهربان‌ترین پشتیبان و عاشق‌ترین یاورشان. آنها هنوز معنی آوار، مرگ، پیکر و… را نمی‌دانند. آنها هنوز معنی اشک‌های مادرهایشان را درک نمی‌کنند.

از لحظۀ شنیدن انشای سارا تا همین لحظه چند سؤال فکرم را مشغول کرده است: «چند نفر از ما مسئولیت‌مان را آنگونه انجام می‌دهیم که فردا شرمندهٔ ساراهای ایران نشویم؟ چند نفر از ما وقتی آب از آسیاب افتاد و طوفان پیام‌های تسلیت و بزرگداشت‌ها فروکش کرد، یادی می‌کنیم از ساراهایی که هنوز منتظر بوسۀ آخر پدرهایشان هستند؟ چند نفر از ما بازی با کلمات را کنار می‌گذاریم و به سارا می‌گوییم چه بر سر آرزوهای پدرش آمد؟!»