به انتهای کوچهٔ بنبست که رسیدم دلم لرزید. در مثل همیشه نیمهباز بود و از خانه سروصدا میآمد. خنکی زمین میگفت کسی به رسم گذشته، به مناسبت سال نو، آبپاشی کرده است. انگار همهچیز مثل گذشته بود اما… آهی کشیدم و وارد شدم.
بلبشویی در خانه بود اما خالیتر از پیش مینمود؛ انگار همدمی قدیمی را از دست داده باشد. حیاط تمیز و آبپاشی شده بود. آسمانِ آبی و بلبلان ِمست منظرهٔ زیبایی را ترسیم میکردند. تنها درختِ حیاط لباس نو به تن کرده بود اما مثل همیشه قبراق نبود. نیمکت چوبی، گوشهٔ حیاط آرمیده بود؛ قطارِ به صف شدهٔ صندلیهای حیاط انتظار مهمان را میکشیدند اما صندلی مادربزرگ خالی بود.
همهچیز مثل سابق بود جز او، او که دیگر پیشمان نبود تا از خاطرات گذشته برایمان نقل کند، او که دیگر نبود تا سادگی دل مهربانش لبخند بر لبانمان بیاورد، او که دیگر نبود تا با قربان صدقه نصحیتمان کند، او که دیگر نبود تا عیدی و سرراهی به نوهها بدهد.
به هر گوشهٔ حیاط که نگاه میکردم میدیدمش، صدایش در گوشهایم میپیچید و عطر نفسهایش را احساس میکردم، گویی هنوز در خانه است. انگار میداند که هنوز به نبودنش عادت نکردهایم، انگار میداند دلمان زود به زود برایش تنگ میشود، انگار میداند با رفتنش چیزی از وجود ما را با خود برده است. در عالم خودم بودم که عمو که از صدای در از آمدنم آگاه شده بود، به حیاط آمد و مرا به داخل دعوت کرد.
از پلهها که بالا میرفتم یاد آخرین دیدار افتادم؛ او که انگار میدانست رفتنش نزدیک است میگفت «هر انسانی یک روز به این دنیا میآید و یک روز از آن میرود، مبادا وقتی من رفتم اشک بریزید؛ نکند به خاطر رفتن من غصه بخورید و از شادیهایتان بگذرید. زندگی رسم خودش را دارد و هیچکس استثنا نیست». ایمان دارم او، که شاید چند کلاس بیشتر سواد نداشت، معنی زندگی را بهتر از همهٔ ما دریافته بود؛ او خوب میدانست که:
«زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است»