مشخصات کتاب:

ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد. پائولو کوئلیو. ترجمهٔ آرش حجازی. تهران: انتشارات کاروان، ۱۳۸۱ (چاپ نوزدهم: پاییز ۱۳۸۶).

معرفی کتاب:

تا به حالا از خود پرسیده‌اید چرا ساعت از بالا به راست، سپس به سوی پایین و بعد به چپ حرکت می‌کند؟ چرا برای نمایش ساعت از دوازده عدد استفاده می‌شود؟ چرا در مجالس از کراوات استفاده می‌شود؟ چرا چینش صفحه‌کلیدهای رایانه به صورت کواِرتی (QWERTY) است؟ و… احتمالاً یک پاسخ کوتاه برای همهٔ این سوالات به ذهن می‌رسد: «منطقی است چون نزد اکثریت افراد جامعه پذیرفته شده است». اما آیا هر چه افراد جامعه آن را بپذیرند درست است؟ به‌راستی مرز بین عقلانیت و جنون کجاست؟ به تعبیری می‌توان گفت همهٔ آدم‌ها دیوانه‌اند! دیوانه‌ترین آدم‌ها آنهایی‌اند که نمی‌دانند دیوانه‌اند، اما مدام چیزی را که دیگران به آنها می‌گویند، تکرار می‌کنند! واقعیت این است که دیوانه بودن جرأت می‌خواهد: پس به قول استاد صوفی دیوانه بمانید، اما همچون افراد عاقل عمل کنید. خطر متفاوت بودن را بپذیرید، اما بیاموزید که بدون جلب توجه چنین کنید.

ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد اثری از پائولو کوئلیو، نویسندهٔ برزیلی است که اولین‌بار در سال ۱۹۹۸ منتشر شد. کوئیلو که خود در جوانی سابقهٔ بستری شدن در بیمارستان روانی را داشته است، در این کتاب داستان آدم‌هایی را روایت می‌کند که می‌خواهند متفاوت زندگی کنند. در این داستان کوئیلو بیان می‌کند که «عقلانیت انبوهی از دیوانگی‌هاست».

کتاب، داستان ورونیکای ۲۴ ساله را روایت می‌کند که با وجود زندگی معمولی و نرمال‌اش، تصمیم به خودکشی می‌گیرد. او که پس از این خودکشی ناموفق، به بیمارستان روانی ویلت منتقل شده است، با افرادی آشنا شد که به خاطر دید متفاوت‌شان به زندگی دیوانه خوانده می‌شوند! هنگامی که ورونیکا آگاه می‌شود که به علت مشکل قلبی تنها یک هفته زنده خواهد ماند، تصمیم می‌گیرد تا روزهای باقیمانده از عمرش را در کنار ساکنان ویلت، آنگونه زندگی کند که همیشه دوست داشته است.

در سال ۲۰۰۹ فیلم «ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد» به کارگردانی امیلی یانگ براساس این کتاب ساخته شد.

 

یک بخش از کتاب:

در ادامه بخشی از این کتاب را با هم می‌خوانیم:

«احساس می‌کنم دوباره می‌توانم زندگی کنم. احساس می‌کنم میل دارم اشتباهاتی را بکنم که همواره دوست داشتم و اما هرگز جرأت‌شان را نداشتم. می‌توانم دوستان جدیدی پیدا کنم و به آنها بیاموزم چگونه برای خردمند بودن، دیوانه باشند. به آنها می‌گویم از دستورالعمل‌های رفتار خوب پیروی نکنند، بلکه زندگی خود، آرزوهای خود و ماجراهای خود را کشف و زندگی کنند. از کتاب جامعه برای کاتولیک‌ها می‌خوانم، از قرآن برای مسلمانان، از تورات برای یهودیان، از ارسطو برای ملحدان… من دیگر نمی‌خواهم یک وکیل بشوم، اما می‌توانم از تجربه‌هایم برای سخنرانی دربارهٔ مردان و زنانی استفاده کنم که حقیقت را دربارهٔ هستی ما می‌دانستند. نوشته‌های آنها فقط در یک کلمه خلاصه می‌شود: «زندگی کن». اگر زندگی کنی، خداوند با تو زندگی می‌کند. اگر حاضر نباشی خطرات خداوند را بپذیری، او هم به آن بهشت دوردست واپس می‌رود و صرفاً تبدیل می‌شود به موضوعی برای بحث‌های فلسفی! همه این را می‌دانند، اما هیچ‌کس گام نخست را برنمی‌دارد، شاید از ترسِ این که دیوانه‌اش بدانند. دست‌کم، ما نمی‌ترسیم.»