مشخصات کتاب:
نونِ نوشتن. محمود دولتآبادی. تهران: نشر چشمه، زمستان ۱۳۸۸ (چاپ ششم: تابستان ۱۳۹۵).
معرفی کتاب:
زندگی در اوج خود به هنر تبدیل میشود. نوشتن هنری است بیهمتا. اندیشه بال نویسنده است و زبان بند او. نویسنده باید از مرحلهٔ انساندوستی، بتواند به درک روابط و مضامین حاکم بر انسان و بر جامعه پی ببرد و در بازتاب این روابط و مضامین، در کار خود اعتلاء بیابد. در میهن ما نویسندگی و نویسنده بودن و تداوم کار، بسیار دشوار است. به خصوص نویسندهای برای همگان بودن، کار سهمگینی است.تنها نقطهٔ اتکای نویسنده، عشق و باور او به راهی است که میرود و به کاری است که میکند؛ و ثابت قدمی در این راه مرد کهن میطلبد.
نونِ نوشتن اثری از محمود دولتآبادی، داستاننویس برجستهٔ ایرانی است که اولینبار در سال ۱۳۸۸ منتشر شد. دولتآبادی با زبانی خودمانی، در این کتاب به بیان زندگی، عقاید، مشکلات و… خود پرداخته است. این کتاب که یادداشتهای شخصی نویسنده است از پست و بلند زندگی حرفهای و شخصی او سخن میگوید. در این خاطرات، دولتآبادی به برخوردهایی که با بزرگانی چون «سیاوش کسرایی»، «بهاءالدین خرمشاهی»، «محسن یلفانی»، «محمدرضا لطفی» و… داشته است، اشاره کرده است.
کتاب، بخشی از احوال سالیان (۵۹ تا ۷۴) آقای رمان ایران را روایت میکند. دولتآبادی در پیشگفتار کتاب نوشته است: «آنچه در این گاهی نوشتنها آمده است در مسیر مدتی پانزده – شانزده ساله نوشته شده و هیچ کوششی به جهت تغییر یا تحریف آنچه اندیشیده و نوشتهام انجام نگرفته. خواستهام هر آنچه در هر هنگام یادداشت کردهام بیاید، از آنکه خود بدانم در چه گاه چه میاندیشیدم و شما نیز اگر خواستید بدانید!»
طراحی جلد هنرمندانه و فوقالعادهٔ این کتاب را دختر نویسنده، سارا دولتآبادی، انجام داده است. سارا دولتآبادی که به استناد کتاب نونِ نوشتن دانشآموختهٔ نقاشی / گرافیک است، جلد کتاب را با قسمتهایی از متن آن تزیین کرده است.
یک بخش از کتاب:
در ادامه بخشی از این کتاب را با هم میخوانیم:
«… مادرت روی تخت بیمارستان به من لبخند زده بود. من تو را و او را بوسیده بودم و بیرون آمده بودم؛ احوال خاصی داشتم. احوالی بغرنج که برایم بکر بود. من پدر شده بودم و به عقیده و سلیقهٔ خودم بهترین نام، یعنی «سیاوش» را برای فرزندم برگزیده بودم. آن سالها نام آرش باب روز بود. اما من هرگز آن چه را که باب روز میشود، زیاد دوست نمیدارم؛ اگر چه آن نامِ آرش باشد. در آن صبح آفتابی، چشمان من میباید رنگ و حالت، همچنین عمق و درخشش دیگری میداشته بوده باشد. من در پیادهرو راه میرفتم، سنگین و متین قدم برمیداشتم و فکر میکردم گام در ورطهٔ تازهای از زندگی میگذارم. چنین هم بود. نگاه از زمین برگرفته بودم و داشتم به دور و اطرافم نگاه میکردم. به جستوجوی یک قنادی بودم. باید برای دوستان و همکاران اداریام در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شیرینی تولد تو را میبردم. شیرینی تولد سیاوش را…»


