مشخصات کتاب:

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم. زویا پیرزاد. تهران: نشر مرکز، ۱۳۸۰ (چاپ چهل‌و‌دوم: ۱۳۹۱).

معرفی کتاب:

ما انسان‌ها گاهی یادمان می‌رود زندگی کنیم، انگار زندگی مجازاتی است بین دو ایستگاه تولد و مرگ! دچار روزمرگی می‌شویم: هر روز صبح از خواب بیدار می‌شویم، صبحانه می‌خوریم، به سرکار می‌رویم، ناهار می‌خوریم، به خانه برمی‌گردیم، شام می‌خوریم و می‌خوابیم! صبح که شد دوباره این چرخه تکرار می‌شود. انگار گاهی آرزوهای‌مان در میان روزمرگی‌هایم گم می‌شود، آرزوهایی که همیشه دوست داشتیم بزرگ که شدیم به آنها برسیم! گاهی یک تلنگر جبابِ روزمرگی ما را می‌شکند و تازه یاد آرزوهای دوران کودکی‌مان می‌افتیم! آن موقع است که اگر خیلی دیر نشده باشد و عقلانیت بزرگسالی اجازه دهد به آنها فکر می‌کنیم!

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم اثری از زویا پیرزاد، نویسندهٔ معاصر ایرانی ارمنی‌تبار است که اولین‌بار در سال ۱۳۸۰ منتشر شد. پیرزاد با زبانی روان و نثری ساده، در این کتاب از زندگی در دههٔ چهل خورشیدی در خانه‌های سازمانی شرکت نفت در شهر آبادان می‌گوید. در این داستان پیرزاد با چیره‌دستی بی‌نظیری، دغدغه‌ها و تضادهای درونی زنان را در قالب کلمات به تصویر کشیده است.

کتاب، داستان زن خانه‌دار تحصیل‌کرده‌ای به نام «کلاریس آیوازیان» را روایت می‌کند که سعی دارد همسری خوب و مادری نمونه باشد. او که تمامِ وقت خود را صرف سه فرزند و خانواده‌اش می‌کند، با آمدن همسایه جدید به یاد آرزوهای دوران جوانی‌اش می‌افتد! کلاریس که از زندگی یکنواخت و تکراری خود خسته شده است، از مقایسهٔ همسرش با مرد جوان همسایه دچار طغیانی درونی می‌شود، او می‌داند دنیای بهتری می‌خواهد اما باید به فکر خانواده‌اش باشد! به همین دلیل دچار نشخوارهای ذهنی می‌شود!

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم که تاکنون به زبان‌های انگلیسی، آلمانی، ترکی، یونانی و فرانسوی ترجمه شده است، جوایز بسیاری را دریافت کرده است که از آن جمله می‌توان به «بهترین رمان سال پکا»، «بهترین رمان سال بنیاد هوشنگ گلشیری»، «لوح تقدیر جایزۀ ادبی یلدا» و «کتاب سال وزارت ارشاد» اشاره کرد.

 

یک بخش از کتاب:

در ادامه بخشی از این کتاب را با هم می‌خوانیم:

«… آلیس و مادر تا دم رفتن دعوا کردند. شب بچه‌ها را که خواباندم و ظرف‌های شام را که شستم و آشپزخانه را که تمیز کردم، توی راحتی چرم سبز نشستم. کُنارهای سرخ را تک تک خوردم و یاد پدر افتادم که می‌گفت «نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم‌ها عقیده‌ات را که می‌پرسند، نظرت را نمی‌خواهند. می‌خواهند با عقیدهٔ خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده‌ست.» کُنار خوردم و با خودم گفتم «حق با تو بود، بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده‌ست.» و به پدر قول دادم که در جواب هر چه آلیس گفت بگویم حق با توست و هر چه کرد تأیید کنم. آخرین کُنار را خوردم و فکر کردم «کاش پدر ]زنده[ بود. پدر حتماً از مزۀ کُنار خوشش می‌آمد.».»