نوشین فرامرزیان – روزی روزگاری در شهر کرمان، مردی سوار بر دوچرخه و زن قابله ناشناس بر ترک چرخش از میان هیاهو و دود و آتش، عرق ریزان در آن گرمای طاقت فرسای ظهر روز بیست و هشتم امرداد ماه، با شتاب رکاب می زد و حواسش شش دانگ پیش همسرش بود که داشت از درد زایمان به خود می پیچید.

هر چند که همسرش سومین بچه را بدنیا می اورد، اما اون دوتای قبلی در یکی از بهترین بیمارستانهای تهران بدنیا اومده بودند.

اما،امروز به دلیل آشوبها و به اتش کشیدن شهر و نا امن بودن خیابان ها که بعدا به کودتای بیست وهشت امرداد سی و دو معروف شد. نمی توانست او را به بیمارستان ببرد. پس تنها راه اوردن قابله اونم با خواهش وتمنای بسیار به منزلش بود.

از راه میان براومده بود که هم زودتر برسد و هم اینکه با مردم شورشی و چماق بدست مواجه نشود، اما کاروانسرا را اتش زده بودند و دروازه آن که تنها راه گریزش بود در میان شعله های اتش می سوخت. نمی توانست این همه راه اومده رابرگردد. چرا که الان هم دیر شده بود. دل به دریا زد و به زن قابله گفت: تا میتونی چادر و دست و پاهاتو جمع کن باید از میان این دروازه اتش گرفته رد شویم. و زن قابله هم با شجاعت پذیرفت.

مرد، آن چه نیرو و توان در بدن داشت در پاهایش جمع کرده و با یاد خدا شروع به رکاب زدن کرد و تا لحظاتی چند ازترس اینکه زن قابله اتش گرفته باشد می ترسید پشت سرش را نگاه کند اما صدای زن قابله به آرومی که زیر لب دعا می خواند و خدا رو شکر می کرد بهش فهموند که از میان اتش به سلامت رد شدند.

بالاخره به  خونه رسیدند و خوشبختانه دیر نکرده  بود. پس از گذشت ساعتی، صدای گریه نوزاد که با قدرت هرچه تمام تر فریاد می کشید، به گوشش رسید. خدارو شکر که همسر و فرزندم سالمند و از همه مهمتر دختردارشدم. چون مرد عاشق دختر بود. دختر ها برایش فرشتگان اسمانی را تداعی می کردند. دخترها ازدیدگاه او مظهر حد اعلای لطافت خداوندی بودند.

آن روز ساعت سه پسین دخترکی پرسر و صدا پا به این دنیا گداشت و اونقدر گریه هایش بلند و همیشگی بود که در میان همسایگان زبان زد شده بود و هنوز هم که در آستانه هفتاد سالگیست همچنان پرسرو صدا و در مقابل بی عدالتی ها زود جوش میاره و سرو صدای حق خواهی هایش همچنان بلند است.

به هر حال مرد می خواست اسمش را شهرآشوب بگذارد. چرا که اونروز در شهر بلوا و آشوب بپا بود. اما همسرش مخالفت می کرد .همیشه مرد برای رهایی از جار و جنجال و یکی به دو کردن با همسرش به کتاب پناه می برد و با صدای بلند کتاب می خواند. مثل همیشه شروع به خواندن کرد:

خواب نوشین بامداد رحیل پیاده را باز دارد زسبیل.

پس شاعر پا در میانی کرده بود دراین میان  پیروز شد و نام نوشین رو به دختر دادند.

همیشه گفته ام حالا خوب شد که پسر نشدم والا نامم سبیل می شد.

و شب قابله (ماما) در منزلمان  خوابید و فردا  صبحش  که اوضاع آروم گرفت رفت منزلش

****

با سپاس از خانم نوشین فرامرزیان که به مناسبت راه اندازی بخش تبریک زادروز متولدین هر روز در اینستاگرام هابیرو، این داستان را نگاشته و در اختیار سایت برساد قرار داد.