روز آدینه اول دی ماه دوره شاد و گفتگوی ماهیانه در تالار انتهایی آتشکده تهران برگزار شد. بخش نخست گزارش این برنامه را در ادامه مطلب ببینید:
دوره شاد و گفتگوی ماهیانه، این بار روز آدینه اول دی و از ساعت ۴ پسین با حضور بیش از ۷۰ تن از زرتشتیان بالای ۵۰ سال آغاز شد.
خوش آمدگویی و خوندان شعری زیبا توسط خانم آذرمیندخت بلیوان آغاز برنامه بود.
سپس خانم کیان بانو مزداپور رشته کلام را بدست گرفت و سه نکته مفید و کاملا متفاوت را یادآوری کرد:
- ریشه لغوی یلدا سریانی است
- روحیه شاعرپروری و ادب خیزی ایران و ایرانیان باعث گردیده وجه غالب برنامه های دوره شاد و گفتگوی ماهیانه هم شعر باشد.
- شعری با لهجه یزدی چقدر می تواند دلچسب باشد و بدین منظور این شعر را با لهجه یزدی خواندند:
دوسد مدارم اما تا وختی که کسد شم
هر شو نمیام اونجا مترسم که بسد شم
پشت و پسل خوندون هر وخ منا دیدی
نشکد را وا کن گف بزن آخ جون نفسد شم
یادم نمره شو تیفونی و دولخ بود
هشتی تو کپم شاتس و قربون تسد شم
بی بال و پرم گاس دیدی شو گربه گرفتم
آرز دلومه مثل چوغور تو قفسد شم
توی کمرت زیر چادر هندونه بسی
ناز کمر باریک و پهنا شغسد شم
گفتی به(جلالی)که خیارشینگ هوسم شد
صب کن بدمد قربون آرزو هوسد شم
بعد از آن آقای خداداد شهریارزاده برنامه خود را با گفتن این موضوع که یلدا مرتبط با تولد میترا و آیین مهر است شروع کرد و در ادامه با اشاره به شخصیت و زندگینامه شیخ بهایی، شعر تمنای وصال را از این فیلسوف عارف خواند:
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
در این هنگام نوبت به آقای مهندس پرویز ملک پور رسید که برنامه خود را با گفتن چند لطیفه اینترنتی آغاز و با خواندن بخشی از شعر گوهر و سنگ پروین اعتصامی باه انجام رساند.
- نمونه ای از لطیفه های اینترنتی:
تنها باری که از من به عنوان فردی نمونه یاد شد سر یک کلاس بود، استاد داشت درباره مشروطی ها حرف می زد اشاره کرد به من و گفت: اینم نمونه اش.
- بخشی از شعر گوهر و سنگ:
شنیدستم که اندر معدنی تنگ
سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ
چنین پرسید سنگ از لعل درخشان
که از تاب که شد، چهرت فروزان
بدین پاکیزه رویی، از کجایی
که دادت آب و رنگ و روشنایی
در این تاریک جا، جز تیرگی نیست
به تاریکی درون این روشنی چیست
به هر تاب تو بس رخشندگیهاست
در این یک قطره آب زندگیهاست
به معدن من بسی امید راندم
تو گر صدسال، من صد قرن ماندم
مر آن پستی دیرینه برجاست
فروغ پاکی از چهر تو پیداست
اگر عدل است کار چرخ گردان
چرا من سنگم و تو لعل رخشان
ترا بر افسر شاهان نشانند
مرا هرگز نپرسند و ندانند
بود هر گوهری را با تو پیوند
گه انگشتر شوی گاهی گلوبند
به نرمی گفت او را گوهر ناب
جوابی خوبتر از در خوشاب
کزآن معنی مرا گرم است بازار
که دیدم گرمی خورشید بسیار
از آن رو، چهره ام را سرخ شد رنگ
که بس خونابه خوردم در دل سنگ
از آن ره بخت با من کرد یاری
که در سختی نمودم استواری
مرا در دل نهفته پرتوی بود
فروزان مهر، به آن پرتو بیفزود
کمی در اصل من میبود پاکی
شد آن پاکی در اخر تابناکی
نه تاب و ارزش من رایگانی است
سزای رنج قرنی زندگانی است
ادامه برنامه با دو شعر از فریدون مشیری و یک داستان کوتاه درباره شب یلدا توسط خانم پروین بامسیان دنبال شد:
- ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﮐﻴﻨﻪ ﻧﮕﻴﺮﻳﺪ
ﺩﻝ ﺑﻲ ﮐﻴﻨﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﻬﺮ ﺑﻮﺭﺯﻳﺪ
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻬﺮ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﺩﺳﺖ ﻫﺮ ﺭﻫﮕﺬﺭﻱ ﺭﺍ ﺑﻔﺸﺎﺭﻳﺪ ﺑﻪ ﮔﺮﻣﻲ
ﺑﻮﺳﻪ ﻫﻢ ﺣﺲ ﻗﺸﻨﮕﻲ ﺍﺳﺖ
ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺮ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ
ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ
ﻟﺤﻈﻪ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺑﻮﺳﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﺑﻔﺸﺎﺭﻳﺪ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻋﺰﻳﺰﺍﻥ
ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﻣﻲ ﺁﻏﻮﺵ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﻧﺰﻧﻴﺪ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﮔﻨﺠﺸﮏ
ﭘﺮﮔﻨﺠﺸﮏ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﭘﺮﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺑﺒﻮﺳﻴﺪ
ﭘﺮ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﻧﺴﺘﺮﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺳﻴﺪ
ﻳﺎﺱ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﻨﻴﺪ
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻻﻟﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻣﺴﺖ ﺑﺨﻨﺪﻳﺪ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯﻳﺪ
ﺳﻴﻨﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﺑﺸﻨﺎﺳﻴﺪﺧﺪﺍ
ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻳﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ
ﻫﺮﮐﺠﺎ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ
ﺳﻘﻒ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ
- اهل همین کوچه ی بن بست کناری ،
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی ،
تو کجا ؟
کوچه کجا ؟
پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟
عشقکجا؟
طاقتِ آغاز کجا ؟
تو به لبخند و نگاهی ،
منِ دلداده به آهی ،
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی……
گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشمِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ،
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب ،
تو را یک نظر از کوچه ی عشاق ببینم..
- داستانی درباره شب یلدا
ماه دلداده مهر است و این هر دو سربکار خود دارند که زمان کار ماه شب است و مهر روزها بر می آید. ماه بر آنست که سحرگاهی راه را بر مهر ببندد و با او در آمیزد. اما همیشه در خواب می ماند و روز فرا می رسد که ماه را در آن راهی نیست. سرانجام ماه تدبیری می اندیشد و ستاره ای را اجیر می کند، ستاره ای که اگر به آسمان نگاه کنی همیشه در کنار ماه قرار داد و عاقبلت نیمه شبی ستاره ماه را بیدار کرده و خبر نزدیک شدن خورشید را به او می دهد. ماه باستقبال خورشید(مهر) می رود و راز دل می گوید و دلبری می کند و مهر را از رفتن باز می داد. در چنین زمانی است که خورشید و ماه کار خود را فراموش می کرده و عاشقی پیشه می کنند و مهر دیرتر از معمول طلوع می کند و این شب، یلدا نام می گیرد. از آن زمان هر سال مهر و ماه تنها یکشب بدیدار یکدیگر می رسند و هر سال فقط یک شب بلند و طولانیست که همانا شب یلداست.
یلدا در افسانه ها و اسطوره های ایرانی حدیث میلاد عشق است که هر سال در خرم روز تکرار می شود و پیشینیان این روز را بسیار گرامی داشته و آن را خرم روز نامیده اند.
بعد از آن خانم پری شهریاری به نقل یک داستانک پرداخت که حکایت از بهبود وضع زندگی یک خانواده در اثر ایجاد یک تغییر منطقی در روال عادی زنگی آنها داشت. شرح این ماجرا چنین است:
- گاوت را بکش
فیلسوفی به همراه شاگردش از جایی گذشت، به خانه ای رسیدند که هرچند در زمین حاصلخیزی قرار داشت اما نکبت زده به نظر می رسید. شاگرد گفت: از این منظره آموختم که مردم زیادی در بهشت زندگی می کنند اما خودشان نمی دانند از روی نادانی در شرایط نکبت باری زندگی می کنند.
در خانه را زدند و یک زن و شوهر و سه پسرشان به استقبال آنها آمدند. آنها لباس هایی ژنده و کثیف به تن داشتند. استاد به پدر خانواده گفت: شما در اینجا زندگی می کنید و ارتباطی با دیگران ندارید. چگونه معاشتان را تامین می کنید؟ مرد پاسخ داد: ما گاوی داریم که هر روز مقدار زیادی شیر می دهد از این شهر در شهر مجاور می فروشیم یا با غذاهای دیگر عوض می کنیم و بقیه اش را خودمان مصرف می کنیم. اینطور زندگی مان را می گذرانیم.
فیلسوف از مرد تشکر کرد. چند لحظه به خانه خیره شد و بعد به راه افتاد. در راه به شاگردش گفت: آن گاو را بگیر و از پرتگاه پایین بینداز.
شاگرد گفت: اما این گاو تنها منبع معاش این خانواده است.
فیلسوف جواب نداد. پسرک که چاره ای نداشت کاری را که استاد دستور داده بود انجام داد و گاو در ته دره جان داد. این صحنه در ذهن پسرک حک شد. سال ها بعد که مدیر موفقی شده بود، تصمیم گرفت به آن خانه برگردد و همه چیز را برای آن خانواده توضیح دهد، عذرخواهی کند و پولی به آنها بدهد. اما وقتی رسید، دید که آن خانه قصر زیبایی شده و درختان آن شکوفه زده اند، اتومبیل های زیادی کنار آن قرار دارند و چند کودک در باغش بازی می کنند. تعجب کرد فکر کرد آن خانواده فقیر آنجا را فروخته اند. در زد و خدمتکار مهربانی در را گشود. پرسید: خانواده ای که ده سال پیش اینجا زندگی می کردند، کجا رفته اند؟ جواب شنید که هنوز صاحب همین خانه اند. مرد یکه خورد و به داخل خانه دوید. مرد صاحبخانه او را شناخت، او حال فیلسوف را پرسید. اما مرد بیش از حد مشتاق بود که بداند چگونه خانه را به این صورت در آورده اند و به زندگی سر و سامان بخشیده اند.
صاحبخانه گفت: خوب ما گاوی داشتیم که از پرتگاهی افتاد و مرد. برای معاش خانواده مجبور شدم سبزی بکارم. رشد سبزی ها طول می کشید. مجبور شدم هیزم بشکنم و بفروشم. وفتی این کار را می کردم باید به جای درختهایی که قطع کرده بودم درخت می کاشتم. برای همین مجبور بودم نهال بخرم. موقع خریدن نهال به یاد لباس پسراهایم افتادم و فکر کردم که شاید بتوانم کتان هم بکارم. یک سال به سختی گذشت. اما موقع برداشت محصول دیگر می توانستم سبزیجات، گیاهان معطر و کتان را بفروشم. پیش از مرگ گاو هرگز فکرش را نکرده بودم که زمین اینجا چقدر حاصلخیز است.










همایون مهرزاد
تاریخ : ۴ - دی - ۱۳۹۶درود و دستمریزاد از نشست پربار و پرمهرتان