دوره شاد و گفتگوی ماهیانه روز آدینه ۶ بهمن ماه در تالار انتهایی آتشکده تهران برگزار شد. بخش نخست گزارش و تصاویر این برنامه را در ادامه مطلب ببینید:
این برنامه از ساعت ۴ پسین با خوش امد گویی و خواندن شعری در وصف جشن سده توسط خانم آذرمیندخت بلیوان شروع شد.
پس از آن خانم کیان مزداپور با اشاره به زندگینامه میرزاده عشقی به نقش او در رواج اپرا در ایران اشاره کرد و اپرای رستاخیز شهریاران او را بطور مختصر بازگو کرد. او از مادرش نقل می کرد که ان روانشاد این اپرا را ۶۰ – ۷۰ سال قبل یا در تهران یا در اصفهان دیده است. این اپرا بحدی زیباست که بحث و تحلیلی جداگانه می طلبد، بعدا و در اولین فرصت بدان می پردازیم.
در ادامه مجری طنزهای معاصر و لطیفه های اینترنتی مطالب خود را ارائه نمود. طنز اول انتقادی بود بر ممنوع کردن آموزش زبان انگلیسی در دبستانها و دومین طنز شخصیت دین به دنیا فروشان را به سخره گرفت. لطیفه های چندی هم گفته شد که نمونه انرا در زیر می بینید:
– خدایا به هرکس که دوست می داری بیاموز که تابستان از زمستان گرم تر است و به هر کس که بیشتر دوست می داری بفهمان که اودکلن و عطر کار حمام را نمی کند!!!
– یه قانون هست که میگه: کارهای یواشکی همیشه بهترین خاطرات رو میسازد!!!
– از آزادی سوار تاکسی شدم تا صادقیه، میگم چقدر شد؟ میگه ۴۰۰ تومان؛ میگم همه اش دوقدم راهه ۴۰۰ تومان؟!!
میگه اینطوری قدم برداری شلوارت پاره می شه .
پس از طنز و لطیفه نوبت به شعر خوانی رسید در این هنگام خانم پروین بامسیان یک قطعه شعر از فروغ فرخزاد و شعر دیگری از فریدون مشیری به نام دوستی ” خواندند:
شعر دوستی از فریدون مشیری:
دل من دیر زمانی است که میپندارد:
«دوستی» نیز گلیست؛
مثل نیلوفر و ناز،
ساقهی ترد ظریفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنکه روا میدارد
جانِ این ساقهی نازک را – دانسته- بیازارد!
در زمینی که ضمیر من و توست،
از نخستین دیدار،
هر سخن، هر رفتار،
دانه هاییست که می افشانیم.
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش «مهر» است
گر بدانگونه که بایست به بار آید،
زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید.
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس.
بینیازت سازد، از همه چیز و همه کس.
زندگی، گرمی دلهای به هم پیوستهست
تا در آن دوست نباشد همه درها بستهست.
در ضمیرت اگر این گل ندمیدهست هنوز،
عطر جانپرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت.
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج میباید کرد.
رنج میباید برد.
دوست میباید داشت!
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را مالامال از یاری، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند:
– شادی روی تو! ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه، عطر افشان گلباران باد!
پس از آن آقای مهربان پیمانی ابتدا داستان کوتاهی از آنتوان چخوف را نقل کردند که تحسین باشندگان را برانگیخت:
داستان بی دست و پا از آنتوان چخوف:
چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا ! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما ماشاالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمی آورید. خوب قرارمان با شما ماهی ۳۰ روبل ! نخیر ۴۰ روبل نه ، قرارمان ۳۰ روبل بود … من یادداشت کرده ام. به مربی های بچه ها همیشه ۳۰ روبل می دادم. خوب دو ماه کار کرده اید. دو ماه و پنج, روز درست دو ماه , من یادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود ۶۰ روبل. کسر میشود ۹ روز بابت تعطیلات یکشنبه که شما روزهای یکشنبه با کولیا کار نمی کردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید و سه روز تعطیلات عید !
چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد اما لام تا کام نگفت. بله ، ۳ روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود ۱۲ روز … ۴ روز هم که کولیا ناخوش و بستری بود که در این چهار روز فقط با واریا کار کردید … ۳ روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید . ۱۲ و ۷ میشود ۱۹ روز. ۶۰ منهای ۱۹ ، باقی میماند ۴۱ روبل. هوم … درست است؟
چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید اما لام تا کام نگفت.
در ضمن ، شب سال نو ، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس کسر میشود ۲ روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها می ارزید یادگار خانوادگی بود اما بگذریم! بقول معروف: آب که از سر گذشت چه یک نی ، چه صد نی. گذشته از اینها ، روزی به علت عدم مراقبت شما ، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم ۱۰ روبل دیگر و باز به علت بی توجهی شما ، کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید. بگذریم , کسر میشود ۵ روبل دیگر . دهم ژانویه مبلغ ۱۰ روبل به شما داده بودم . به نجوا گفت: من که از شما پولی نگرفته ام ! گفتم : من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم . بسیار خوب … ۴۱ منهای ۲۷ .
این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد. قطره های درشت عرق ، بینی درازش را پوشاند. دخترک بینوا با صدایی که می لرزید گفت: من فقط یک دفعه آن هم از خانمتان پول گرفتم فقط همین , پول دیگری نگرفته ام.
راست می گویید ؟ می بینید ؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم . پس ۱۴ منهای ۳ میشود ۱۱ . بفرمایید اینهم ۱۱ روبل طلبتان! این ۳ روبل ، اینهم دو اسکناس ۳ روبلی دیگر و اینهم دو اسکناس ۱ روبلی جمعاً ۱۱ روبل . اسکناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت: مرسی .
از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسیدم بابت چه مرسی ؟؟ !! چرا مرسی ؟!! آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان ، غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام . گفت : پیش از این ، هر جا کار کردم ، همین را هم از من مضایقه می کردند.
مضایقه می کردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میکردم ، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر بی دست و پا باشد؟ چر ا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟
به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم که آری ممکن است. بخاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش ، ۸۰ روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمرویی ، تشکر کرد و رفت.
به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم در دنیای ما، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است
هنوز صدای دست زدن باشندگان فروکش نکرده بود که سخنران با اشاره به نقش عشق در زندگی شاعران؛ دو شعر که سراینده آنها علی اطهری کرمانی بود خواند و از تاثیر ایشان بر شعرای همدوره و بعد از خود شاعر یاد کرد:
شعر رفتی ولی کجا از اطهری کرمانی:
رفتی ولی کجا که به دل جا گرفته ای ؟
دل جای توست گرچه دل از ما گرفته ای
ای نخل من که برگ و برت شد ز دیگران
دانی کز آب دیده ی من پا گرفته ای؟
ترسم به عهد خویش نپایی و بشکنی
این دل که از منش به تمنا گرفته ای
ای روسنی دیده، ببین اشک روشنم
تصمیم اگر به دین دریا گرفته ای
بگذار تا ببینمش اکنون که می رود
ای اشک از چه راه تماشا گرفته ای
خارم به دل فرو مکن ای گل به نیشخند
اکنون که روی سینه ی او جا گرفته ای
گفتی صبورباش به هجرانم اطهری
اخر تو صبر زین دل شیدا گرفته ای
شعر قسم از اطهری کرمانی:
به مهر تو ای ماه زیبا قسم
به چهر تو ای مهر رخشا قسم
به آن سینه ی همچو صبح بهار
به آن زلف چون شام یلدا قسم
به آن شکرین خنده ی نوشبار
به آن دیدگان فریبا قسم
به اشکی که از دیده ی عاشقی
به دامن چکد ژاله آسا قسم
به آهی که از سینه ای سوخته
کشد شعله تا عرش اعلی قسم
به آن دردمندی که نومیدوار
فرو بسته چشم از مداوا قسم
به گم کرده راهی که از کاروان
جدا مانده، افتاده از پا قسم
به خونین جگر لاله ی داغدار
که بنشسته تنها به صحرا قسم
به موجی که از دست ساحل، مدام
خورد سیلی بی محابا قسم
به مهر و به ماه و به چرخ و فلک
به کوه و به دشت و به دریا قسم
به عمری که در آرزویت گذشت
به دیروز و امروز و فردا قسم
به هجران و حرمان و دیوانگی
به عشق و امید وتمنا قسم
به جانهای از عاشقی بی قرار
به دلهای عشاق شیدا قسم
به آن ناله هایی که پر می کشند
به سوی خدا، نیمه شبها قسم
به دلدادگانی پریشان – چو من –
که در کوی یارند رسوا قسم
به آیین طنازی و دلبری
به شیرین و لیلی، به عذرا قسم
به پرهیز و تقوی و زهد و ورع
به ساغر، به مینا، به صهبا قسم
به حور و پریزاد و جن و ملک
به جنت، به آدم، به حوا قسم
به میخانه و مسجد و خانقاه
به دیر و کنشت و کلیسا قسم
به آن آتشین پرتو ایزدی
که تابید بر طور سینا قسم
به هر دین و هر کیش و هر مذهبی
به یحیی، به موسی، به عیسی قسم
اگر می شناسی خداوند را
به ذات خداوند یکتا قسم
که عشقت ز دل رفتنی نیست، نیست
به پروردگار توانا قسم








