هر زمان روشن شود جان و دلم در پای پیر

خود ستایش می کنم آن در که والای پیر

شکوه ها دارم ز دست سرنوشت و روزگار

آمدم در پای تو ای نارکی دستم بگیر

فکرم اینست سجده گاهت را ستایم تا ابد

فکر زیبای مرا هرگز تو از فکرم مگیر

عود و کندر، شمع و اسپند آن صفای جای تو

جان دهم اندر رهت از خجلت آرم سر به زیر

سیل بنیان کن کند گاهی زبن گر ریشه ام

آن زمان فریاد قلبم را شنو دستم بگیر

صد دعا و صد ثنا خوانم به پابوس تو پیر

تا رها سازی تو اندوه دل برنا و پیر

بسته شد پیوند مهرت با دل و با جان من

آنچنان بر عرش دورانی، نشین بر این سریر

در طواف کوی تو، حاجت بخواهد این دلم

مصلحت بینی برآور حاجتم هستی کبیر

شور و شادی، نور و ایمان غلغله در پای توست

روشنایی بخش این جمعی بتا هرگز نمیر

دل بشارت می دهد فرخنده سازی طالعم

ابر رحمت را ببار و چون همائی پر مگیر