چشم بیدارت بدیدم محو رخسارت شدم

در دلم چون جا گرفتی وه گرفتارت شدم

چشم من مخمور دیدار تو شد عیبم مکن

وای از این ناز تو و چشم تو بیمارت شدم

گشته آشفته مگو زلف پریشانم ز چیست

مشکن این پیوند مهرت گر گنه کارت شدم

بلبلی بر شاخساری گر نشست و چهچه زد

نامه آورده بسویت مات افکارت شدم

مژده ای دادم به هدهد خوش خبر باش دلبرم

تو مرو از دایره بیرون که پرگارت شدم

عیب رندانم مکن افسرده و رنجیده ام

تا بدانی روشنی بخش شب تارت شدم

داستان عشق خود گویم به هر خرد و کلان

من همایونم تبه گشتم ولی یارت شدم