یک رسم نانوشته است برای ورودی های جدید و بچه های کانونی که شروع کار تیمی و اجتماعی شان را با برگزاری گاهنبارها کلید بزنند.
گاهنبارهایی که می شوند آغاز راه چند سال اجرای برنامه های اجتماعی. آغاز یک مسیر برای آموختن و آموزاندن و پویایی در راستای جامعه. با نشاط خود، نشاط می آفرینند و با جریان خود جریان سازی می کنند.
شوری که همیشه در نسل های متفاوت کانون دانشجویان دیدنی است، دیروز در چهره تک تک کسانی که در برپایی گهنبار چهره ایاسرم سهیم بودند می شد دید. بی اختیار بیست سالگی زندگی خود را در آن ها می بینی و یاد گذشته ای که چه زود رفت … و اما به جایش همیشه کسانی هستند که این نسل سرزنده و کاری جامعه ات را تحت عنوان کانون دانشجویان هدایت می کنند، وقتی می بینیشان خیالت راحت می شود که عیبی ندارد اگر تو دیگر جای آن ها نیستی، باز خدارا شکر که آن ها هستند و یاد ایام دانشجویی را با نگاه به همه شان زنده نگه میداری.
در این روز گاهنبارهای زیادی به رسم ارج نهادن به آن برگزارشد. در سالن های مملو از جمعیت و بزرگ و در شهرهای مختلف که همه شان هم زیبا بودند و پر از احترام. اما گاهنبار کانونی ها درهمان سالن کوچک معروفشان انگار که چیز دیگری بود. از آن آیینه و گلاب خوشامدگویی، تا کشتی نو کردن و مسابقه دینی شان تا بساط لرک و میوه هایی که خود ترتیب داده بودند، نشان می داد نسلی که به علم وتکنولوژی گره خورده ریشه هایش را هم می شناسد و ارج می نهد. اما راستش بیم مهاجرت تک تک این نفرات تنم را می لرزاند و با خود می گویم اگر اینها بروند چه؟ آن وقت این تنها امید من به دیدن آنهایی که بهترین خاطراتم را زنده می کنند هم نابود می شود. آنهایی که اگرچه رفتن حقشان است اما می دانم رفتن آنها حق من و جامعه ام نیست…
بگذریم! برگزاری گاهنبار را می گفتم… در همان سالن نقلی و بوی عودو اسفند و… با همان لذت همیشگی دور چرخیدن اسفند دان درمیان جمع و همازور گفتن ها از برای هم بهره شدن. شمارش ۲۱ یتااهو و ۱۳ اشم وهو با انگشتان دست تا مبادا حسابش موقع خواندن از دستم در برود. آفرینامی و ویسپو خاترم و بعدهم سخنرانی. از انصاف نگذریم دکتر افشین نمیرانیان فرنشین انجمن زرتشتیان تهران بی آنکه دراین مراسم پای تریبون برود با خانواده اش فقط برای حمایت از کانونی ها آمده بود. این را گفتم چون عادت داریم بیشتر از مسئولینمان انتقاد کنیم.
بچه های کانون خودِ خودشان بودند و همین زیبایی این مراسم را دوچندان می کرد. گاهنبار که تمام شد نوبت پذیرایی بود. هنوز سیروگ را با هیچ نان و شیرینی دیگری عوض نمی کنم. اما… اما راستش را بخواهید با تمام شدن این مراسم این فکر همچنان مانند خوره به جانم افتاده، رهایم نمی کند باز با خودم مرتب می گویم اگر آن ها بروند چه؟


