یادداشتی از بهرام دمهری_ تازه از آرامگاه یزد آمده ام، رفته بودم تا با گروه کثیری از مردم قدرشناس و شریف، پیکر معلمی آگاه و کنشگر اجتماعی را بدرقه نماییم.

از روانشاد گشتاسب بهرامشهری می گویم، که هم پسرعمه و هم پسر داییم بود، که اگر چنین فامیل نزدیکی هم نبودیم، باز هم به عنوان شاگرد ایشان می رفتم.

وی متولد ۱۳۱۳ است، مثل اکثر ماها، در خانواده ای کشاورز که نسل اندر نسل کشاورز بودند، به دنیا آمده بود. درآن سالها، حدود ۱۶ سال از آمدن مارکار و دایر شدن مدرسه گذشته بود و ما فرزندان کشاورز به شرطی مدرسه می رفتیم که باید کمک کار پدر و مادر خود در امر کشاورزی هم باشیم. با یک دست بیل و داس و با یک دست قلم و کتاب، از محلات یزد تا مدرسه مارکار هم باید پیاده می رفتیم و اگر نانی بود، به عنوان نهار در مدرسه می خوردیم.

گشتاسب دایی هم از این قاعده مستثنی نبود با این تفاوت که وی شاگرد ممتاز دبستان مارکار بود و در سال ۱۳۲۶ وقتی روانشاد پشوتن مارکار به یزد می آید وی خیرمقدم می گوید و برایش شعر دکلمه می کند. همیشه برایم تعریف می کرد و از بزرگواری مارکار می گفت.

آن روزها که سالهای بعد از جنگ و اشغال میهن بود. روزهای سختی بود، گذشت تا وی و کسانی دیگر، دیپلم شدند. آن زمان ها وقتی کلاس ۱۱ تمام می شد، می گفتند فلانی دیپلم شده. حدود سال ۱۳۳۷، تعداد زیادی از هم محله ای ها دیپلم شدند. دولت اعلام کرد کسانی که مایلند معلم شوند، می توانند به مدت ۵ سال به استان سیستان و بلوچستان بروند تا بعد از آن، استخدام رسمی شوند و گشتاسب به سراوان رفت. از آنجا داستان ها می گفت شهری بدون برق و آب و سایر امکانات ولی در حال پیشرفت، …

اگر امکان و مجالی بود در نوشته های بعدی آمدن وی به یزد و فعالیت های اجتماعی اش را برای شما می نویسم.