شمع بستانت شدم اما بپایت سوختم
از سر شب تا سحر از عشق تو افروختم
ناگهان پروانه عشقت بیاید سوی من
پیش چشمم بال و پر زد جان او را سوختم
گل چنان پر پر کنان گلبرگ خود را باز کرد
گویی شرمش آمد و چشمم بر او بر دوختم
اشک چشم از گوشه رخسار او غلتید و رفت
بس که از هجران تو آتش بپا و سوختم
غافل از یادم تو بودی در چنین شبهای تار
ای امید جان من دانی ز هجرت سوختم
کی برون آیی به امیدی بیفتم پای تو
گویم ای آرام جان دستم بگیر افروختم
من تو را بر ایزد یکتا چو سوگندت دهم
من همایونم بدان از بهر تو خود سوختم


همايون همافرد
تاریخ : ۲۷ - آبان - ۱۳۹۶از مدیریت محترم و ارزشمند برساد بینهایت سپاسگزارم موفقیت روز افزون شما گرانقدران را از ایزد متعال ارزومندم.